اوایل شب بود. دلشوره عجیبی تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اینكه
راه افتادیم به اصرار مادرم یك سبد گل خریدیم. خدا خیر كسانی را بدهد
كه باعث و بانی این رسم و رسومهای آبكی شدند. آن زمانها صحرای
خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل می كندن و كارشان
راه می افتاد، ولی توی این دوره و زمونه حتی گل خریدن هم برای
خودش مكافاتی دارد كه نگو نپرس!!! قبل از اینكه وارد گلفروشی
بشوی مثل «گل سرخ» سرحال و شادابی ولی وقتیكه قیمتها را می
بینی قیافه ات عین «گل میمون» می شود. بعدش هم كه از فروشنده
گل ارزان تر درخواست می كنی و جواب سر بالای جناب گلفروش را
می شنوی، شكل و شمایلت روی «گل یخ» را هم سفید می كند!!!
البته ناگفته نماند كه بنده حقیر سراپا بی تقصیر هنوز در اوان سنین
جوانی، حدود ای «سی و نه» سالگی بسر برده و اصلاً و ابداً تا اطلاع
ثانوی نیز نیازی به تن دادن به سنت خانمانسوز ازدواج در خود احساس
نمی نمودم منتهی به علت اینكه بعضی از فوامیل محترمه خطر ترشی
افتادگی، پوسیدگی روحی و زنگ زدگی عاطفی اینجانب را به گوش
سلطان بانوی خاندان مغزّز «مقروض السلطنه» یعنی وزیر «اكتشافات
، استنطاقات و اتهامات» رسانده بودند فلذا برای جلوگیری از خطرات
احتمالی عاق شدگی زودرس و بالطبع محروم ماندن از ارث و میراث
نداشته و یا حرام شدن شیر ترش مزه نخورده سی و هشت سال پیش
و متعاقب آن سینه كوبیدن ها و لعن و نفرین های جگرسوز نمودن و
آرزوی اشّد مجازات در صحرای محشر و از همه بدتر سركوفت فتوحات
بچه های فامیل و همسایه مبنی بر قبول شدن در رشته های
دانشگاهی؛ نانوایی سنگكی اطاق عمل،تایتانیك پزشكی، مهندسی
فوتولوس و متلك شناسی هنرهای تجسمی، صلاح را بر آن دیدم كه
حب سكوت و اطاعت خورده و به خاطر پیشگیری از بمباران شدن
توسط هواپیماهای تیز پرواز «لنگه كفشهای F14» و موشكهای
بالستیك «نیشگون ها و سقلمه های F11» و غش و ضعف های گاه و
بیگاه «مادر سالار» به همراه از خانه بیرون كردنهای «پدر سالار» و
تهدیدات جانی و مالی فوق العاده وحشتناك همشیره های مكرّمه با
مراسم خواستگاری امشب موافقت به عمل آورده و خود را به خداوند
منان بسپارم.
خلاصه كلام به هر جان كندنی كه بود به مقصد رسیدیم. بعد از مدتی در
باز شد و قیافه پدر و مادر عروس خانم از دور نمایان شد. چشمتان روز
بد نبیند! پدر عروس كه فكر می نمود من بوده ام كه ارث بابای خدا
بیامرزشان را بالا كشیده ام، چنان جواب سلامم را داد كه دیگر یادم رفت
به او بگویم مرا به غلامی بپذیرد، از همین حالا معلوم بود كه بیشتر از
غلامی و نوكری خانواده شان چیزی به من نمی ماسد!! مادر عروس
خانم نیز چنان برو بر به چشمانم خیره شده ورانداز می نمود كه اولش
فكر كردم قرار است خدای نكرده با ایشان ازدواج كنم، فقط مانده بود
بگوید كه جورابهایت را هم در بیاور ببینم پاهایت را سنگ پا زده ای یا
نه!!! بعدش هم نوبت خواهر ها و برادرها عروس رسید. معلوم بود كه
از حالا باید خودم را روزی حداقل یك فصل كتك خودرن از دست
برادرهای عروس آماده می نمودم. به خاطرهمین هم با خودم تصمیم
گرفتم كه اگر زبانم لال با عروسی ما موافقت شد سری به اداره بیمه
«فدائیان راه ازدواج» زده و خودم را بیمه «شكنجه زناشوئی» و بیمه
«بدنه شخص ثالث» كنم! علی ایحال، بعد از مدتی انتظار و لبخند ها و
سرفه ها و تعارف های مكش مرگما تحویل هم دادن، عروس خانم هم
با سینی چای قدم رنجه فرمودند. عروس كه چه عرض كنم، دست هر
چی مامان گودزیلا را از پشت بسته بود! بعد از اینكه چای جوشیده
دست خانوم خانوما را میل كردیم، پدر عروس خانم شروع به صحبت
نمود. ایشان آنقدر از فواید ازدواج و اینكه نصف دین در همین عمل خیر
گنجانده شده است و بعدش هم بایستی ازدواج را ساده برگزار كرده و
خرج بالای دست داماد نباید گذاشت، گفت و گفت كه به خود امیدوار
شدم و كم كم آن رفتار خشن اولشان را به حساب ظاهر بینی و قضاوت
ناعادلانه خودم گذاشتم. پس از اینكه سخنان وزیر ارشاد، پدر زن آینده
به پایان رسید وزیر جنگ، مادر زن عزیز شروع به طرح سوالات تستی به
سبك كنكور سراسری كرد. ابتدا مادر عروس با یك لبخند ملیح و دلنشین
واز شغل اینجانب سوال نمود. من هم با تمام صلابت خودم را كارمند
معرفی كردم. كفر ابلیس عارضتان نگردد!! مادر عروس كه انگار تیمور
لنگ قرار است دوباره به ایران حمله كند چنان جیغی زده و به گونه ای
مرا به زیر رگبار ناسزاهای اصیل پارسی رهنمون ساخت كه از ترس
نزدیك بود، دو پای داشته را با دو دست دیگر به هم پیوند زده و چهار
نعل از پنجره اطاق پذیرایی طبقه پنجم ساختمان به بیرون پریده و سفر
به ولایت عزرائیل را آغاز نمایم. در ادامه جلسه بازجویی (ببخشید
خواستگاری) خواهر بزرگتر عروس از من راجع به ویلای شمال و اینكه
قرار است تعطیلات آخر هفته را با خواهر جانشان به ماداگاسكار
تشریف برده یا سواحل دلپذیر شاخ آفریقا، سولات بسیار مطبوعی را
مطرح نمودند. خانمم نیز از فرصت بدست آمده استفاده ابزاری كرده و
مدل ماشینی را كه قرار بود خواهر فرخ سرشتشان را سوار آن بنمایم
از من جویا شد. بنده ندید بدید هم كه تا حالا توی عمر شریفم بهترین
ماشینی كه سوار شده ام اتوبوس شركت واحد بوده است از اینكه
توانایی حتی خرید یك روروك یا سه چرخه پلاستیكی اسباب بازی را نیز
نداشته و نمی توانستم همراه با خواهر دردانه ایشان سوار بر «اپل
كوراساو» و «دوو سیلویا» و «پیكان خمیری» در خیابانهای «شهرك
شرق و میر عروس و خوشبخت آباد» ویراژ داده و دلم دیمبو و زلم زیمبو
راه بیندازم كمال تأسف و تأثر عمیق خویش را بیان نمودم. بابای عروس
هم كه در فواید ساده برگزار كردن مراسم عروسی یك خطبه تمام
سخنرانی كرده بود از من برای دخترشان سراغ خانه دوبلكس با سقف
شیبدار، آشپزخانه اپن و دستشویی كلوز و خلاصه راحتتان كنم كاخ
نیاوران را می گرفت. هر چند كه حضرت اجل نیز بعد از اینكه فهمید
داماد آینده شان خانه مستقل نداشته و قرار است اجاره نشینی را
انتخاب نماید نظرشان در مورد دامادهای گوگولی مگولی برگشته و به
من لقب «گدای كیف به دست» را هدیه نمودند! داستان طنز «
خواستگاری »
بعد از تمام این صحبتها نوبت به سوالات عروس خانم رسید. اولین سولا
ایشان در مورد موسیقی بود و اینكه بلدم ارگ و گیتار و تنبك بزنم یا نه؟
واقعاً دیگر این جایش را نخوانده بودم. مثل اینكه برای داماد شدن شرط
مطربی و رقص باباكرم نیز جزء واجبات شده بود و ما خبر نداشتیم!
دومین سوال ایشان هم در مورد تكنولوژی مخابرات خلاصه می شد،
عروس خانم تلفن موبایل را جزء لاینفك و اصلی زندگی آینده شان می
دانستند، من هم كه تا حالا بهترین تلفنی كه با آن صحبت كرده ام تلفن
عمومی سر كوچه مان بوده توی دلم به هر كسی كه این موبایل را
اختراع كرده بود بد و بیراه گفته و از عروس خانم به خاطر نداشتن
موبایل عذر خواهی نمودم. بعد از این كه عروس خانم فهمید كه از
موبایل هم خبری نیست سگرمه هایش را درهم كرده و مرا یك «بی
پرستیش عقب افتاده از دهكده جهانی آقای مك لوهان» توصیف نمود،
البته داغ عروس خانوم هنگامه كه متوجه شد بنده بی شخصیت از كار
با اینترنت و ماهواره هم سر در نیاورده و نمی توانم مدل لباس عروس
ی ایشان را از آخرین «بوردهای مد 2000 افغانستان» بیرون بیاورم، تازه
تر شده و چنان برایم خط و نشان كشید كه انگار مسبب قتل «راجیو
گاندی» در هندوستان عموی بنده بوده است و لاغیر!داستان طنز «
خواستگاری »
در ادامه سوالات فوق، علیا مخدره از من توقع برگزاری مراسم عروسی
در باشگاه یا هتل را داشتند، چون به قول خودشان مراسم عروسی كه
توی باشگاه برگزار نشود باعث سر شكستگی جلوی فامیل و همسایه
ها می شود! والله، اینجایش كه دیگر برایم خیلی جالب بود ما تا
حالادیده بودیم كه باشگاه جای كشتی گرفتن و فوتبال و والیبال بازی
كردن است ولی مثل اینكه عروس خانم ها جدید زمین چمن و تشك و
تاتامی را با محضر ازدواج اشتباه گرفته اند، الله اعلم! سوال چهارم هم
به تخصص بنده در نگهداری و پرستاری از «گربه ها و سگهای ایشان»
در منزل آینده مربوط می شد كه این بار دیگر جداً نیاز به وجود
متخصصین باغ وحش شناسی و انجمن دفاع از حقوق بقای وحش
احساس می گردید تا برای به سرانجام رسیدن این ازدواج میمون و
خجسته كمی فداكاری به خرج و راه و روشهای «معاشرت دیپلماتیك»
با آن موجودات زبان بسته را نیز به داماد فدا شده در راه عشق «هاپوها
و میو میوها» آموزش می دادند، بعد از تمام این وقایع ناخوشایند نوبت
به مهریه رسید. خواهر كوچكتر عروس به نیت صدو دوازده نفر از یاران
«لین چان» در سریال «جنگجویان كوهستان» اصرار داشت كه صدو
دوازده هزار سكه طلا مهریه خواهر تحفه اش باشد و به نیت اینكه در
سال هزار و سیصد و چهل نه به دنیا آمده، هزار و سیصد و چهل و نه
سكه نقره هم به مهریه اش اضافه شود! باز جای شكرش باقی بود كه
سال تولد در ایران «شمسی » می باشد اگر «میلادی» بود چه خاكی
به سرم می كردم! بعد از قضیه مهریه نوبت شیربها شد. مادر عروس به
ازای هر سانتیمتر مكعب از آن شیر خشكی به دختر خودش داده بود
برای ما دلار، یورو، سپه چك، عابر چك و سهام كارخانجات پتروشیمی
كرمانشاه و تراكتورسازی تبریز را حساب كرده به طوریكه احساس
نمودم كه اگر یك ربع دیگر توی این خانه بنشینیم خواهند گفت كه لطفاً
پول آن بیمارستانی را كه عروس خانم در آنجا بدنیا آمده و پول قند و
چایی مهمانهایشان را هم ما حساب كنیم! داستان طنز « خواستگاری »
بعد از تمام این حرفها مادر بخت برگشته ما یك اشتباهی كرده و از
جهیزیه ننه فولاد زره، عروس ترگل ورگلشان سوال نمود. گوشتان خبر
بد نشنود! آن چنان خانواده عروس، مادرم را پول دوست، طماع، گدای
هفت خط، تاجر صفت، دلال، خیانتكار جنگی و جنایتكار سنگی معرفی
كردند كه انگار مسبب اصلی شروع جنگ جهانی دوم مادر نئونازی بنده
بوده است، نه جناب هیتلر! به هر تقدیر در پایان مراسم بعد از كمی
مشورت خانواده عروس جواب «نه» محكم و دندان شكنی را تحویلمان
دادند و ما هم مثل لشكر شكست خورده یأجوج و مأجوج به خانه رجعت
نمودیم، پس از آن «دفتر معاملات ازدواج» با خودم عهد بستم كه تا آخر
عمر همچون ابوعلی سینا مجرد مانده و عناصر نامطلوبی به مانند
خواستگاری و ازدواج و تأهل را نیز تا ابد به فراموشی بسپارم، بیخود
نیست كه از قدیم هم گفته اند؛ آنچه شیران را كند روبه مزاج، ازدواج
است، ازدواج!!!!!!